مرثیه ی عاشورایی
تا خبر بردارم از او بی خبر از خویشتنم با وجودش زمن آباد نیاید كه منم پیرهن گو همه پر باش ز پیكان بلا كه وجودم همه او گشت و من این پیرهنم عشق را او ز بهار است كجا شد رضوان می نیاید به كفن ...