ماجرا را از زبان ویكتور این طور می شنویم كه :پدرم سرپرستی من را به مردی معروف به «كاپیتان» سپرد. او نام من را «جیم» گذاشت و من را نزد یكی از بستگانش به نام «لیزا» گذاشت. او در یك زیرزمین زندگی می كرد. چند سال گذشت و من لیزا را ترك كردم
من لیزا را ترك كردم و به كار روزنامه نگاری پرداختم. یك روز لیزا براثر تصادف جان سپرد و من برای دیدن كاپیتان به پاناما رفتم. در آنجا فهمیدم كه او نام خود را «اسمیت» گذاشته است. او یك هواپیما داشت. ...