ماجرای منطقالطیر این گونه آغاز میشود: «مرغان همه گرد آمدند و گفتند ما را پادشاهی باید كه به پادشاهی او تسلیم شویم و او را به پادشاهی بشناسیم. بیایید در طلب او به راه افتیم و او را بیابیم و در سایه او زندگی كنیم و در ریسمان او آویزیم....»
«... فرمانبردار او باشیم و گوش به اوامر او داریم و پیرو احكام او شویم. ما شنیده ایم پادشاهی است كه او را سیمرغ میخوانند؛ فرمان او در خاور و باختر جریان دارد. بیایید نزد او برویم و خویشتن بدو بسپاریم.» ...