ماجرا از زبان هوشیرو بیان می شود: «پدرم معلم بود. او در فصل تعطیلات خانه ای ییلاقی در خارج از شهر اجاره كرد و ما به آنجا رفتیم. من با پسری هم سن و سال خودم به نام اوكادا آشنا شدم.»
... رفته رفته دوستی ما بیشتر شد و من به آن محیط علاقهمند شدم. در پایان فصل تعطیلات ما به شهر برگشتیم و بعد از مدتی در تعطیلات كریسمس، به خانهی ییلاقی رفتیم. سپس تصمیم گرفتیم تعطیلات آخر هفته را ...