راوی در خانه روستایی داییاش، تك درخت تناور اما تنهایی را در قله كوه میبیند. این دیدار برایش همچون رازی است كه باید از آن سردرآورد. پرسشی برایش بهوجود آمده بود كه چرا جز آن تك درخت، تا فاصلههای دور، هیچ درختی نیست؟
راوی بعد از دیدار پیرمرد در كنار تك درخت روی قله كوه و شنیدن سخنان او از خود بیخود شد و نفهمید پیرمرد چگونه از پیش او رفت. روزهای بعد كه مشتاقانه برای دیدار پیرمرد به قله كوه رفت، دیگر او را ندید. ...