در زمانهای دور، حاكمی بود كه به مردم ظلم فراوان میكرد. یك روز كه با دست پر از شكار برمیگشت و اخلاق خوشی داشت، مردی سر راه او قرار گرفت و از ظلمی كه به او روا شده بود، سخن گفت....
او مشتاق شد داستان مرد را بشنود. مرد گفت چند وقت پیش كه راهی سفر بوده، كیسهای سكه ی طلا را به امانت، نزد قاضی گذاشته و حالا كه برگشته است، قاضی كیسه ای پر از سكه ی مس را به او پس داده، در حالی ...