در سالهای خیلی دور، جوان مشتزنی بود كه به خاطر قدرت زیاد بسیار به خود می بالید و دچار غرور شده بود.
آوازه ی قدرت او همه جا پیچیده بود و او به جای كار كردن و كسب درآمد، با زورگویی امور خود را میگذراند. پدرش مدام او را نصیحت می كرد، اما او توجهی نداشت. یك روز به پدرش گفت میخواهد به سفری دور ...