روزی روزگاری پینه دوزی بود كه زنی بسیار بلندپرواز داشت. او كه از شغل همسرش ناراضی بود، دلش میخواست تا ثروت فراوانی داشته باشد.
... روزی زن شنید كه پادشاه خوابی دیده كه مُعبّران از تعبیر آن عاجزند و حالا پادشاه از خواب چیزی یادش نمی آید. پس زن به دربار رفت و گفت كه شوهر من میتواند این خواب را تعبیر كند. آنها هم گفتند كه ...