در روزگاران گذشته پیرمردی فقیر بود كه سه پسر داشت. او مُرد و دو پسر بزرگتر به هوای رسیدن به زندگانی بهتر، راهی شهر شدند و از بردن پسر كوچك خودداری كردند. آنها به زودی در كاخ شاه برای خود شغلی فراهم كردند و مشغول شدند.
... پسر كوچكتر كه چكمه نام داشت، روزی به طمع پیدا كردن كار راهی شهر شد. او تغار خمیرگیری را كه به عنوان میراث برایش مانده بود، برداشت و به راه افتاد. به زودی به دربار شاه رسید و توانست با التماس ...