در زمانهای دور امیری بود كه پیشكاری دانا داشت. آنها فقط در یك چیز با هم اختلاف نظر داشتند؛ امیر معتقد بود مردم فقیر و عامی شهر، از دانایی بهره ای ندارند....
... اما پیشكار با این سخن مخالف بود و عقیده داشت كه هر كس به اندازه ی خود میداند. روزی مردی فقیر نزد پیشكار آمد و ادعا كرد كه میتواند اسبهای اصیل را بشناسد و به خوبی تربیت كند. او فرصتی خواست ...