در زمان های دور پیرمرد عطاری بود كه با پسرش زندگی می كرد. او به آنچه داشت راضی بود و پسرش (جمال) را نیز به خوبی تربیت كرده بود....
... روزی پیرمرد به همراه پسرش به بازار رفت و متوجه شد كه حاكم شهر در حال عبور از آنجاست. جلال و شكوه حاكم شهر و دستگاهش برای جمال بسیار دیدنی بود تا جایی كه بعد از آن روز، حال و هوایی دیگر پیدا ...