آیلار در حالی كه مشغول بافتن قالیچه بود، رو به برادرش، یاشار، كرد و گفت: «نگران نباش. تا فردا حتماً تموم میشه. قالیچه رو می فروشیم تا با پولش برات یه شلوار نو بخریم».
... در همین لحظه دوست یاشار اومد تا شلواری رو كه خریده بود، به یاشار نشون بده. یاشار خیلی ناراحت شد و اشك تو چشماش جمع شد. آیلار با دیدن اون، سرعت كارش رو بالا برد و تندتر از قبل كار كرد؛ اما كار ...