روزگاری اربابی بود كه ثروت فراوانی داشت و مردم برای او كار می كردند. در میان آنان پسری فقیر بود كه ارباب به او كمی نان و مقداری پول می داد.
نانها آنقدر خشك بود كه شبی دندان او را شكست. پسر ارباب نیز كنار او بود و با دیدن دندان شكسته ی او خندید. پسرك نان خشك را به سوی او پرتاب كرد. صورت پسر ارباب زخمی شد و او گریان، شكایت به پدر برد. ...