تازیو، دو برادر دوقلو دارد كه بسیار زیبایند. تازیو احساس می كند كسی به او توجهی ندارد و زندگی برایش بی معنا شده است. او تصمیم دارد خودكشی كند.
پسر جوان، برای آخرین بار عزمش را جزم كرد تا در این خودكشی موفق عمل كند. داشت خود را به پایین صخره پرت می كرد كه صدایی از پشت سرش به گوش رسید: بیست و چهار ساعت. فقط بیست و چهار ساعت به من فرصت بده ...