ماجرا را پسری به نام ابراهیم روایت میكند:
«محرم بود و طبق معمول هر سال، من و گروهی از بچهها بساط تعزیه رو به راه انداخته بودیم. تكیه كه برقرار شد، مردی با عینك آفتابی و لباسهایی تنگ و نامناسب به اونجا اومد و سراغ من رو گرفت. با تعجب ...