یاقمیر به مدرسه رسید. مدرسه تو ده همسایه بود و اون هر روز مسیر زیادی رو میومد تا به مدرسه می رسید. از الاغ پیاده شد و به داخل كلاس رفت. همه نگاهش می كردن و انگار در نگاهشون چیزی بود كه اونو اذیت می كرد.
... آروم روی نیمكت اول نشست و معلم ازش پرسید كه چرا كفش نداری و لباسات خاكیه؟ وحشت توی نگاه یاقمیر موج میزد و به یاد پدرش افتاد كه وقتی فهمیده بود پسرش میخواد به مدرسه بره، دنبالش كرده بود. یاقمیر ...