آفتاب پاییزی حسابی تابیده بود و من تو راه مدرسه بودم. بابا گفته بود كه زنگ های اول مدرسه برای بدرقه ی من بمون و زنگ آخر حتما به مدرسه برو، اما من نمی تونستم بهش بگم كه اتفاقا من درس زنگ آخر رو نخوندم و دلم نمی خواد به مدرسه برم.
... اما چاره ای نبود و باید می رفتم. من برای اینكه از كنار بابا جُم نخورم و تا آخرین لحظه كنارش باشم، درس اون روز رو نخوندم. بابا خیلی به آینده ی من امیدوار بود و من باید هرطور شده برای این فكر ...