مش صابر روی پلههای خونه قدیمیش نشسته بود. سوز و سرمایی میومد و برای لحظهای آروم میشد. مش صابر كیسه توتونی از جیبش درآورد تا چپق بكشه. رقیه خاتون از راه رسید و گفت: چه كار می كنی؟
... امروز یه عالمه كار داریم و تو مشغول چپق كشیدنی؟ مش صابر جواب داد: فكر كردی من بیكار نشستهام؟ امشب باید برای بچه ها یه قصه ی جدید بگم. آخه امشب طولانیترین شب ساله و بچهها حتما پای كرسی جمع ...