دایان، نان شیرمالی برداشت و از خونه بیرون رفت. از جاده مالرو گذشت و سوتی زد و سگی اومد و كنارش نشست. اون هر روز از غذای خودش به سگ میداد و سگ انگار هر روز منتظر رسیدن دایان بود.
... دایان دلش میخواست كه اون سگ مال خودش بشه و برای همیشه ازش نگهداری كنه. اما اون سگ برای تاقان بای بود. اون مرد ثروتمندی بود كه همه اهالی روستا براش كار میكردن. انبارش همیشه پر بود و درختهای ...