ماجرا از زبان عباس بیان می شود: «تو اون سالها دوچرخه خیلی كم بود و داشتنش برای خیلیها آرزو بود. بیشتر بچهها دوچرخه كرایه می كردن و باید سر ساعت اونو به صاحب مغازه برمیگردوندن...».
... من هم پولامو جمع كردم تا برم و از مش عزیز یه دوچرخه كرایه كنم. تو خیالم، خودم رو سوار دوچرخه میدیدم و قند توی دلم آب میشد. به مغازه ی مش عزیز رسیدم. وارد شدم و گفتم كه دوچرخه میخوام. مش عزیز ...