داستان را نوجوانی به نام حسین روایت میكند: «با عجله وارد خونه شدم و فورا یه قوطی حلواشكری برداشتم و به سمت تنور رفتم. باید پیش از رسیدن مادر، از تنور كمی دوده برمیداشتم.»
«حسابی یخ كرده بودم و دیگه رمقی نداشتم. چشمم به در بود تا مبادا مادر بیاد و من رو تو اون وضعیت ببینه. دودهها رو برداشتم و به دنبال یه قوطی دیگه بودم. قوطی شیر خشكی رو پیدا كردم كه پر از نمك بود. ...