در یك روز برفی و زیبا بچههای یه خانواده مشغول ساختن یه آدم برفی بزرگ و خندون در میدون شهر بودن. اونا از اینكه با این كار باعث شادی رهگذرا شده بودن، خوشحال بودن.
در ادارههای دور میدون همه چیز عادی بود و پدر بچهها هم در یكی از اون ادارهها كار می كرد. غروب همگی به خونه برگشتن و هنوز مدتی نگذشته بود كه زنگ در به صدا در اومد و مردی كه انگار حرف مهمی داشت، ...