در بغداد مردی به نام خالد زندگی می كرد. او وضع خوبی داشت و محتاجِ كسی نبود، اما سر و وضعش خوب نبود و هركه او را میدید، فكر میكرد فقیر است. او از خدا تشكر نمیكرد و خسیس بود.
خالد در ماه، حتی یك دینار هم خرج خودش نمیكرد و لباسها و كفش نامناسبی میپوشید. كفشهای وصلهدار او بچهها را به خنده میانداخت. خیلی عجیب بود كه این كفشها چطور این همه مدت، دوام آوردهاند. كفاشها ...