در روزگاران قدیم مرد ثروتمندی به نام برزو زندگی میكرد كه خدم و حشم و ثروت بسیاری داشت؛ اما همچنان ثروت طلب بود. او فقط یك دختر به نام شیرین داشت و همسرش (توران) به خاطر بیماری مرده بود. یك روز اتفاقی عجیب زندگی آنها به هم ریخت.
برزو در طلب طلا بود و دلش میخواست روزی بتواند همه چیز را از طلا بسازد. روزی پیرمردی را دید و متوجه شد كه او غریبه است. از او پرسید: اینجا چه میكنی؟ پیر گفت: من جادوگر آرزو هستم و این بار قرعه به ...