مرد فقیری در روستایی زندگی میكرد. او تكه زمینی داشت كه در آن كشاورزی میكرد، اما هرچه كار میكرد، بازهم فقیر بود.
او پسری به نام «جان» داشت كه غذای دلخواهش گوشت بود؛ ولی آنها ماهی یكبار گوشت میخوردند و گاهی این مقدار كمتر هم میشد. روزی جان به پدرش گفت: از آخرین باری كه گوشت خوردیم، یك ماه گذشته است. پدر ...