شب سردی بود و همه جا تاریك بود. گهگاه صدای تیر می اومد و صدای قدمهای نیروهای امنیتی شنیده میشد. سعید اعلامیهها رو برداشت و قدم روی برفها گذاشت و به راهش ادامه داد....
... یك ماه از شروع به كار دولت ازهاری میگذشت. حكومت نظامی و ترس، تنها ارمغان این دولت بود و سعید مدام به این چیزها فكر میكرد. باید، هرطور كه میشد، اعلامیهها رو توی خونهها میانداخت و به خونه ...