یك دانشآموز ماجرا را اینطور روایت میكند: «یادمه اوایل ماه مهر سر كلاس بودیم كه كسی به در زد و وارد كلاس شد. همه هاج و واج نگاهش میكردیم. هیچ چیزش شبیه ما نبود و حتی لباساش با ما فرق میكرد».
«لباسای اتوكشیده به تن داشت و كیف و كفش خیلی خوبی داشت. اسم كلاس رو پرسید كه مطمئن بشه درست اومده و اصغر بهش جواب داد كه همینجاست. وقتی وارد كلاس شد هیچ كدوم از بچهها اجازه ندادن كه كنارشون بشینه. ...