مادربزرگ با ناراحتی گفت: «الان یه هفته ست كه به شهر رفتن. اگه بلایی سرشون اومده باشه، من با این بچهها چی كار كنم؟»
خانمای همسایه مدام سرمای هوا رو بهونه میكردن و به مادربزرگ دلداری میدادن. مرضیه كه هفت یا هشت ساله و از همه بزرگتر بود، خیلی ناراحت بود. ماجرا از این قرار بود كه مادر مریض شده و بابا با تراكتور ...