پسری به نام امیر داستان را روایت میكند: «حسن تازه از ییلاق اومده بود و اتاق پر از سوغاتی بود. خاله بزرگ از حسن پرسید: توی ساك چیه؟ حسن گفت: خانمم چند تا بلوز و جوراب بافته كه خیلی قشنگن».
«دلم میخواست یه بلوز نو داشته باشم، اما پول نداشتم. یكی از بلوزها رو پوشیدم، اما قیمتش خیلی بالا بود. خاله بزرگ و حسن خیلی اصرار كردن كه بلوز رو بردارم... به هرحال با اصرار حسن، بلوز رو برداشتم، ...