«مهدی»، «مسعود»، «داوود»، «ابراهیم»، «حبیب» و «حاج نصرت» در میانه میدان نبرد، در چاله تانك گرفتار شدهاند و بچهها اصرار دارند حاجی كه مسئول همه است، باید در دژ فرماندهی كند و به همین سبب باید از آنجا برود.
«حاجی» به بچهها قول میدهد كه حتما برگردد و نگذارد تا آنها به دست دشمن بیفتند. اما او اسیر میشود و سالها بعد، از اینكه نتوانسته بچهها را نجات دهد و یا حتی بعد از سالها جنازه آنها را بیابد، آشفته ...