در روزگاران دور در یكی از شهرهای اندونزی مردی به نام كابایان و همسرش زندگی میكردند. روزی همسر كابایان متوجه شد كه او مدتی است از جنب و جوش افتاده و در گوشهای مینشیند و در فكر فرو میرود.
همسرش وقتی علت را جویا شد، كابایان گفت كه من به شخصی به نام ابوكمار بدهكارم و این بدهی هر روز بیشتر میشود. هر دو به دنبال راه حلی برای این مشكل بودند؛ ناگهان كابایان فریاد زد كه راه حل را یافته ...