در روزگاران قدیم جوانی به قصد دیدار خانوادهاش راهی شهر و دیار خود شد.
او روزها در راه بود تا اینكه گرفتار سرمای شدیدی شد. او رفت و رفت تا به آسیابی رسید و فكر كرد كه میتواند شب را در اینجا به صبح برساند. پس در زد و مرد آسیابان با خوشرویی او را پذیرفت. آسیابان به ...