جمشید درپی آهویی تاخت و از سپاه جدا ماند. او در بیابانها رنجها برد تا به دروازه شهری رسید؛ در همان دم، تیر عشق ماه عالمگیر بر قلبش نشست و وارد شهر شد.
جمشید كه خسته و گرسنه بود، وقتی وارد شهر شد به حمامی رفت و خود را آراست؛ اما چیزی برای خوردن نیافت، تا اینكه رستمخان، چهارسوقدار بزرگ، نانی به او داد و مهر جمشید به دلش نشست و او را فرزندخوانده ...