راوی داستان را اینطور بیان میكند: «بابام سركارگر مزرعهی ارباب یوسفی بود و اونجا چند تا قنات داشت كه توش كبوترهای چاهی زندگی میكردند.»
بابا همیشه با رفتن من به اونجا مخالفت می كرد، اما خیلی دلم میخواست كه برای یهبار هم كه شده، به سر قنات برم و كبوترها رو از نزدیك ببینم. نیمههای اردیبهشت و عروسی خواهرم بود. بابا گفت كه به مزرعه ...