راوی بعد از شانزده سال كه مادرش را ترك كرده است، برای دیدن جنازهی او روانهی زادگاهش میشود.
با ورود به شهر محل تولدش، پسرك ولگردی را میبیند كه همچون شبحی كنار هتل محل اقامت او پرسه میزند. راوی به یاد كودكی خودش میافتد كه كنار همین هتل از درختی بالا میرفت و دخترك گارسونی را میدید كه ...