مصطفی اینطور روایت میكند: «سحر بود كه بهزور از خواب بیدار شدم. بابا گفت مصطفی برو به بیبی بگو سحر بیاد اینجا؛ آخه پلو داریم.»
هر وقت غذای خوبی داشتیم، بیبی مهمون ما بود. بیبی مادر پدرم بود و منو خیلی دوست داشت. اما من حوصله نداشتم نصفهشبی برم بیرون؛ پس بهانه آوردم. به بابام گفتم: اگر اجازه بدید كه با دوچره برم دنبالش، ...