در روزگاران قدیم، در ولایتی، مردی به نام صابر زندگی می كرد كه خدمتكار حاكم شهر بود.
... صابر به عكس غلامان دیگر، دل پاكی داشت و از اینكه برای حاكم كار میكرد، ناراحت بود. دلش میخواست وسیلهای مهیا شود و به كار دیگری مشغول شود. روزی اتفاقی افتاد و حاكم ظالم شهر از دست مردی بیگناه ...