ظهر یك روز پاییزی بود و ناهار اشكنه داشتیم. با عجله غذامو خوردم كه به مدرسه برم. تو راه هم لواشك خریدم و مشغول خوردن شدم و دیر رسیدم....
زنگ مدرسه خورده بود و من به روی خودم نیاوردم و داشتم میرفتم سر كلاس كه مشباقر از پشت یقهمو گرفت. وقتی دید دارم لواشك میخورم، خیلی عصبانی شد. دست كرد توی جیبم و بقیهی لواشكها رو بیرون آورد و ...