روای داستان اینگونه بیان میكند: «امروز دوباره اون پسر رو دیدم. پسربچه واكسی كه یكسال پیش درست همینجا دیده بودمش. به یاد بحران فلسطین ده سال پیش افتادم و اینكه منم همینجا، همین كارو انجام میدادم.»
«رفتم جلو و مثل یه مشتری پامو بالا گذاشتم. ازینكه گفت كفش ارزونی داری، اصلا احساس بدی نداشتم. شروع به صحبت كردیم. گفت یازده ساله كه در اقامتگاه با مادرم زندگی میكنم و گفت كه مدرسه میره. برای پرداخت ...