مهاجری پناهجو به امید زندگی بهتر راهیِ غرب میشود؛ اما حال و روزگارش در دیار غربت هیچ خوب نیست. گویا گمشدهای دارد و همواره سرگشته است.
مهندس داوود مینو چند سالی است كه در كلن بهسرمیبرد؛ تنها. او درظاهر مهندس است، اما روزگار سخت و تلخش به سرودن شعر و هایكو میگذرد و حتی از عهدهی مخارج و اجارهی خانه هم برنمیآید. وی كه زادهی ...