در روزگار گذشته مردی به نام سلیم میزیست. او بر هیچ كسبوكاری استوار نمیماند؛ چون صبر و تحمل نداشت تا در كاری استاد شود و كاری را بهدرستی یاد بگیرد.
سلیم به هر شغلی سرك كشیده بود؛ قصابی، آهنگری، زرگری و عطاری... اما او همواره مرغ همسایه را غاز میپنداشت... تا اینكه رفت به سراغ پیشهی خوابگزاری كه ماجرایش شنیدنی است: «میگویند روزی سلیم روی ...