در شبی تاریك و در شهری دورافتاده به نام «سانتیاگو»، سروان «مای برانو» به همراه نیروهایش، تعدادی از مشتریها و صاحب رستورانی را دستگیر و به زندان شهر منتقل میكنند.
سروان در جستوجوی شخصی به نام «خوزه» است كه میپندارد در میان این افراد پنهان شدهاست. آنها باهم غریبه هستند و آنچنان شناختی از یكدیگر ندارند؛ فقط صاحب رستوران بعضی از آنها را میشناسد. برای ...