پسری به نام امیر، از اهالی بلخ، درحالِ گردش در اطراف قصر بود كه نگهبانان قصر او را دستگیر كردند. پسر حاكم بلخ كه در محوطهی قصر درحال قدم زدن بود، سروصدایی شنید و متوجه درگیری نگهبانان با این پسر شد.
امیرزاده (احسان) به نگهبانان دستور داد كه این پسر را آزاد كنند و پس از گفتوگویی كه با این پسر داشت متوجه شد كه او گدازادهای از اهالی بلخ است و بسیار گرسنه است. امیرزاده پسر را به اتاق خود در قصر ...