«نصرت» به اتفاق پسرش برای شكار به كوهستان میروند و صدای گریهی بچهای آنها را به كلبهای میكشاند. آنها بچهای را كنار جسد مادرش پیدا میكنند.
مأموران امنیتی در روستا بهدنبال یك زن و بچهاش میگردند. نصرت با جسد آن زن روبهرو میشود و میفهمد كه او یك زن انقلابی بوده است و برای اینكه جسد او به دست مأموران نیفتد، جسد را خاك میكند ...