روﺑﺎهھﺎ ﺑﺎ ﺗﺮس و ﻧﮔﺮاﻧﻰ ﭘﺎ در روﺑﺎهﺳﺮا ﮔذاﺷﺗﻧد. ﺧﺳﺗﮔﻰ و ﺗﺮس از ﺳﺮوﺻورﺗﺷﺎن ﻣﻰﺑﺎرﻳد. ﭘﻳش از ھﻣﻪ روﺑﻳﭻ و روﺑﺎه ﻳكﭼﺷم ﺟﻠو رﻓﺗﻧد و ﭘﺮﺳﻳدﻧد: «ﭼﻪ ﺧﺑﺮ ﺷده؟ از دﺳت ﺷﻳﺮ ﻓﺮار ﻛﺮدﻳد؟»
روباهیﮔﻔت: «ﻛﺎش ﺷﻳﺮ ﺑود، از دﺳت ﺧﺮﮔوشھﺎى ﺟﺎدوﮔﺮ ﻓﺮار ﻛﺮدﻳم.» روﺑﻳﭻ ﮔﻔت: «ﺧﺮﮔوشھﺎى ﺟﺎدوﮔﺮ!؟ ﺧواب ﺑودﻳد؟» آن ﻳﻛﻰ روﺑﺎه ﮔﻔت: «ﻛﺎﺷﻛﻰ ﺧواب ﺑودﻳم. وﻟﻰ ﻣﺎ ﺧﺮﮔوشھﺎى ﺟﺎدوﮔﺮ را ﺑﺎ ﭼﺷمھﺎى ﺧودﻣﺎن دﻳدﻳم.» ...