ارباب طمعكاری در روستایی زندگی میكرد. همهی مردم روستا، به جز یك نفر، دستشان را جلوی ارباب دراز كرده بودند و از او خواستهای داشتند... .
ارباب از اینكه میدید همسایهشان، كاووس، هرگز از او چیزی درخواست نكرده، ناراحت بود. از این رو، جبارخان بدذات تصمیم گرفت كه تنها دارایی آن مرد را، یعنی كفشهایش، را بدزدد تا شاید كاووس به این سبب، ...