دوستم كلاهی به سر گذاشته بود. بهش گفتم كه چرا در آسایشگاه كلاه سرت گذاشتی؟ با لبخند جواب داد: «این هم از بخت ماست دیگه. امروز موقع اصلاح، دستگاه خراب شد و اصلاح سرم نیمهكاره موند. بهخاطر اینكه بچهها اذیتم نكنن، كلاه گذاشتم.»
سرانجام روز اعزام به خدمت فرارسید. ساكم را برداشتم و با برادرم و همسرش و محمد كوچولو خداحافظی كردم و بهسمت محل اعزام رفتم. همهی بچههای محل خودمان و محلههای دیگر كه قرار بود به خدمت اعزام شوند، ...