در روزگاران كهن، امیری بود كه خیلی به زور بازوی خودش مینازید و تصور میكرد از همه قویتر است...
روزی مردی برای دادخواهی به دربار امیر آمد و از دست راهزنی به نام «سالوج» شكایت كرد. امیر و سربازانش به قلعهی سالوج حمله و آن را محاصره كردند. سالوج و یارانش تصمیم گرفتند تا پای جان در مقابل امیر ...