سالها پیش در زمانهای قدیم بازرگانی زندگی میكرد كه بویی از انصاف نبرده بود و فكر و ذكرش اضافه كردن داراییاش بود. این بازرگان شاگردی داشت كه سالها پیش او كار كرده بود... .
روزی از روزها كه بازرگان برای كاری بیرون رفته بود، مردی اومد و سراغ او را گرفت و گفت: من از دوستان قدیمی ارباب تو هستم، از راه دوری اومدهم و عجله دارم و زود باید برگردم. هرچی زودتر بهش بگو بیاد ...