جوانی به نام لوكو كه پسر كدخداست، قصد دارد با هانا (دختر 17 سالهای كه نامزدش است) عروسی كند؛ اما پدرش با این اتفاق چندان موافق نیست....
روزی لوكو، ساز در دست، به دیدن نامزدش (هانا) كه در كلبهای قدیمی زندگی میكند، میرود. لوكو با نواختن ساز سعی دارد هانا را از حضور خود باخبر سازد. هانا با شنیدن ساز ترسیده، به اطرافش نگاه میكند ...